قصه ی غصه ی من...

 

به ابر های سرگردان

         به بهارو به خزان

              به دل های نا مهربان

                  به سیاهی این آسمان

 

خبر دهید که دلم شده بی قرار،در انتظار آن قلب سیاه

نمی گویم دلم بی او شکسته،یا که از حادثه خسته

من اینجا شب را با سحر اشتباه می گیرم و دیوانه وار هر سپیده اشک می ریزم

دور دور دور،آن روزهای دور ،اویی بود که بوسه هایش را به باد سحر می داد تا روی چشمان من غزل بسراید

             و ترانه ای  می ساخت که عطر کلامش دل را بی دل می نمود

آن روزها دستانی بود که به وقت باران قلبم را می فشرد تا تنهایی دلم را نیازارد.

آری،داستان زیبایی است

                                  گریستن و نما ند ن

از همان ابتدای عالم این بوده رسم روزگار،راندن حوا از بهشت و مردن لیلا و حال شیرین ترین قصه ها، قصه ی شیرین من و اوست...

آره،یکی بود، یکی نبود

تو این آسمون کبود

اون دلش شکسته بود

فکر فرداهای رفته بود

ولی دل ما نبود....

بعد یه عمری تنها

دل ما اومد تو دنیا

آسمون،اون شد حسود

دل ما کرد اون نابود

حالا تو این قصه ی ما

بجز ما و این خدا

هیچکی نبود

               دل من بی اون تنها نشسته بود.....