اولین نوشته...
کجائی؟؟
دلم نوازش حرفهایت را زمزمه می کند و اندیشه ام سرگردان خوبی های
توست.
دیشب دوباره آمده بودی ، خندیدی
نگاهم کردی
و باز هم مثل همیشه رفتی و من در حسرت نبودنت
خون دل را به خانه چشمانم ریختم.
اگر بدانم ستاره ای،آسمان را به دلم می ریزم
اگر بدانم دریائی،در تو غرق می شوم
و اگر بدانم بر درختان زمین لانه داری،یکایک شاخه ها را استشمام می کنم
به آن امید که از دیوان صفایت جرعه ای وفا بر دل احساسم بریزم و زندگی کنم.
باور کن حقیقت را می گویم،
آخر تو بگو،کجائی؟!!
مدتی می شد که در آن شب تاریک پشت دیوار خانه شان قدم می زد
و بیخبر بود از اینکه پسر خلاف همسایه مدتی است که او را زیر نظر دارد